آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آویسا کوچولو

22 ماهه شدم

سر نبشت: از طرف مامان بابت تبریک های تبلدش خیلی خیلی تشکر می کنم بوووووووووووس     سلااااااااااام تبلد تبلد تبلدم مبارک مبارک مبارک تبلدم مبارک 22 ماهه شدم. و شمارش معکوس تا 2 سالگی کم کم داره شروع میشه. اینم یه عکس جدید ، که من اسمش رو میذارم یه دستاورد تازه! ولی از نظر مامانی این چیزی جز یه خرابکاری تازه نیست!! خدا میدونه روزی چند تا لیمان آب به خورد مامان میدم!!! اینم چند تایی عکس که از مفاسرتمون جا مونده بود: گرگان (قرآن) خوندنم وقتی مامان میگه ژست بگیر این کارو می کنم: و وقتی دیگه حوصلم رو سر میبره و هی میگه ژست بگیر این کارو می کنم!!!   و ا...
11 مهر 1389

دَدَرنامه 2 (مشتی آبیسا)

سلام به همه دوستای مهربونم. ما برگشتیم. ممنونم که وقتی نبودم باز هم بهم سر میزدین. ما به همراه بابا حاجی و مامان جون شیرین رفتیم مفاسرت. سفرمون با عبور از یه جایی شروع  شد که تا چشم کار می کرد فقط زمین خشک بود! بهش می گفتن کویر. و بعد یه شب توی طبس موندیم و من برای اولین بار رفتم زیارت. که خیلی هم خوشم اومد و دیگه ول کن نبودم!! به مناره های امامزاده می گفتم مشهد !! بعدش رسیدیم به مشهد واقعی! وقتی گونبد رو دیدم مامان بهم گفت سلام کن. و من هم مثل آدم بزرگا دستم رو گذاشتم روی سینه ام و خم شدم و داد زدم سلام ایمام رضا. عاشق این بودم که توی صحن های حرم ایمام رضا بدو بدو کنم. میگفتم بوگ بو...
8 مهر 1389

عید شما مبارک

سلام.  عید همتون مبارک. امیدوارم با دست پر از مهمونی خدا بیرون اومده باشین.   ما روز عید طبق قرار هر ساله خونباده بابایی رفتیم گردش. اینم یه عسک خوشتل از من و درخت های انار. پارسال هم روز عید فطر همین جا یه عکس گرفته بودم. الان کلی بزرگ تر و خانوم تر شدم! تاااازه کلی هم چیزای جدید یاد گرفتم مثلا تا 10 میشمرم. رنگ های آبی ، قرمز ، زرد ، سبز و صورتی رو بلدم. با کمک مامانی شعر  «یه توپ دارم قلقلیه» رو می خونم. دیگه اسمم رو نمیگم آسا بلکه یاد گرفتم بگم آبیسا اینم آبیسا در تمیز ترین حالت ممکن! (تازه از حموم اومدم ) راستی یه تبریک خیلی خیلی بیجه...
20 شهريور 1389

توی 21 ماهگیم

سلام. روز پنج شنبه تبلدم بود و حالا من یه دختر 21 ماهه هستم. تو بیست و یک ماهگیم هیچ جای خونه از دستم در امان نیست ! و هیچ موقع خونمون بیشتر از 5 دقیقه مرتب نیست!! تو بیست و یک ماهگیم یه صندلی کوچولو دارم که هر جا میرم با خودم میبرم و باهاش خیلی کارا می کنم!! تو بیست و یک ماهگیم دوست دارم هر کاری رو خودم امتحان کنم تو بیست و یک ماهگیم بیشتر از هر زمان دیگه ای شیرین و دوست داشتنی شدم و توی بیست و یک ماهگیم دائم در حال حرف زدنم!! (کی میگه خانوما زیاد حرف می زنن؟؟ ) اصلا اهل تلوزیون نگاه کردن نیستم! ولی همین طور که سرم به کار خودمه هر چی که توی تل...
13 شهريور 1389

آش جون مهمونی

سلام. ماه رمضون خوش می گذره؟ من که همش به مهمونی رفتنم! و کلی بهم خوش می گذره. وقتی مامان میگه میخوایم بریم مهمونی من می گم: آش جون مهمونی!! امادی بشیم! (آخ جون مهمونی آماده بشیم!) البته به مامان بیشتر خوش می گذره چون کاملا آشپزخونه تعطیل شده و لازم نیست غذا بپزه!   سه شنبه شب دانشگاه بابایی برای افطار دعوتمون کردن. این عکس رو توی دانشگاه گرفتم:   اینم چند تا عکس که مامان برای امتحان امکانات دوربینش من رو مدل عکاسی قرار داده!!       و دیشب به صورت داوطلابانه رفتم تو گانبنه !!! تا برای افطاری بابایی طبخ بشم!! و اما جدیدترین شیرین زبونی ها: ...
4 شهريور 1389

ماجراهای قبل از خواب

سلام دوستای گلم. نماز روزه هاتون قبول باشه.   مامانی معتقده که من خیلی بد می خوابم و هر شب بعد از اینکه من خوابیدم به بابا میگه: من غلط بکنم دیگه بچه دار شم!! ولی به نظر خودم که اصلا این طور نیست!! شما قضابت کنین : ساعت 11 که میشه مامان چراغ ها رو خاموش می کنه و منو میبره روی تختم       و برام یه شیشه شیر خوش ممز میاره. شیر رو  که خوردم مامانی پشتم رو ماساژ میده تا بخوابم. جام راحت نیست می گم : تخت مامان بخوابم! و قبل از هر جوابی از طرف مامان می پرم رو تخت اونا!! کمی شیطونی می کنم و تا مامان میاد دراز بکشه کنارم می گم: پاشو! تخت خودم بخوابم!! می رم رو تخت ...
26 مرداد 1389

چهارمین سالگرد ازدباج مامان و بابا

سلام. امروز سالگرد عقش مامان و باباس و من طبق قولم اومدم تبریک بگم. مامان و بابام 4 ساله که ازدباج کردن و من خیلی خوشحالم که اون دوتا با هم ازدباج کردن تا من به دینا بیام. مامانی و بابایی ، دوستتون دارم. امیدوارم هر روز شادتر و خوشبخت تر بشین.   اینم هدیه من به مامان و بابا ...
23 مرداد 1389

ماه رمضان

سلام. امروز اولین روز ماه مبارک رمضانه. و دومین ماه رمضانی که من پیش مامان و بابا هستم. امیدوارم توی این ماه که خدا بیشتر از همیشه لطف و رحمتش رو ارزانی میکنه همتون  حاجت روا بشین. اینم چند تا عکس مناسبتی! دارم نماز می خونم.   اینجام دارم ذکر می گم. برای همتون دعا می کنم. دیروز با مامان و بابا رفتیم بیرون منو بردن پارچ یه کم باجی کنم. مامانی این پارچو خیلی دوووس داره. چون خیلی دنج و خلوته و هم اینکه این پارچ قدیمی از زمان بچگی خودش همین جور بوده و پره از خاطرات بچگیه مامان.   در حال سوسویه باجی . راستی من دیگه کامل حر ف می زنم. انقد...
21 مرداد 1389

هدیه پیش از موعد و مامانی ذوق زده

سلام دوستان چند روز دیگه سالگرد ازدباج مامان و باباس. البته من سر موقش میام و تبریکات خودم رو خدمت مامان و بابا عرض می کنم ولی موضوع از این قراره که بابایی هدیه سالگرد ازباجشون رو جلو جلو به مامان داده و الان مامان به شدت ذوق زده است!! هدیه یه دوربین دیجیتاله که مامان خیلی دلش می خواست. حالا دیگه مجبور نیست با هندی کم عسکای بی کیفیت از من بگیره و باسه همین خیلی خوششاله! این ابلین عسکیه که با دوربین مذکور از من گرفتن. البته عسک در تاریکی مطلق گرفته شده.   دیروز با باباحاجی و خاله حمیده و دایی ها رفتیم پیک نیک. جای شما خالی خیلی خوش گذشت. این عسک من و ماشین جدیدمون! ا...
16 مرداد 1389

آویسا بیسته بیسته

سلام سلام........ همگی سلام امروز از همیشه بیست ترم!! آخه بیست ماهه شدم. مامان یه کیک ساده به مناسبت بیست ماهگیم پخت که تا اونجایی که تونستم خورد کردم و روی فرش رو تزیین کردم!!   توی بیست ماهگیم کار مورد علاقه ام حرف زدنه!! از صبح که پا می شم تا شب یه بند حرف می زنم!! بعضی وختا هم لا به لای حرفام یه چیزایی می گم که باعث می شم مامانی از شدت ذوق جیغ بکشه! این جور مواقع زودی فرار می کنم چون می دونم اگه مامانی دستش بهم برسه حسابی فشارم میده!! مثلا امروز یهو گفتم: آلابیو مامی!!   (I love you mammy) اینو مامان قبلا یه بار بهم گفته بود ولی فکرشم نمی کرد یادم باشه!!   تااااازه بختی مامان خسته ا...
11 مرداد 1389